حوالیٖ من



امروز دومین روز از سال جدیده.

دومین روزی که وقتی صبح پامیشم با رویای تو خیالبافی نمیکنم و مغزم رو به گای سگ نمیدم. به تو فکر میکنم. ولی واقعی فکر میکنم.

.

.

.

به قول حبذا یه احساس خوشبینی عمیقی به امسال دارم

کاش بتونم جبران کنم دو سال گذشته رو. از هرنظر.

چه درسی چه فکری.



میگفت من و سعید حوزه های برتریمون مشخصه

"سعید باهوش تره به طور کلی

من ولی هوش هیجانیم بیشتره

توی نوشتنمونم همینه

سعید قدرت انتقال ذهنش زیاده

من گستره ی دانشم بیشتره

اون عربی مسلطه

من انگلیسی

من پخته تر عمل میکنم

اون جسارتش بیشتره

اون خفن تره

من اروم و روشنم"

میگفت وقتی باهم بحث میکنیم اینا خیلی به چشم میاد و باعث میشه بیشتر دوسش داشته باشم و به زندگیِ همیشگی ای که هیچ وقت راکد نمیمونه امیدوار باشم.

میدونی

یه ناراحتیِ عمیق

یه حسرت شاید

حسادت حتی

یه احساس کمبود

کم بودن

من چی ام؟

چرا انقدر خودم رو نمیشناسم.

یعنی من هیچ چیز خاصی ندارم که باهاش خودم رو تعریف کنم؟ هیچی؟

فکر کردن به این چیزا ناخوداگاه اشک تولید میکنه.

آروم ترین اشکی که تو زندگیم ریختم واسه دیشب بود. اشک بود که میریخت.

و دلی بود که سوزونده میشد واسه ی خودم.

بهش گفتم قول میدی وقتی خیلی خفن شدی بازم دوست بمونیم و منو یادت نره؟

گف ک نگو.

خودش ک میگه

یادش میره منو

فوقش یه احساس دلتنگی، مثل وقتایی که برام از گذشته هاش میگه و از دلتنگیاش برا آدمایی که دیگه تو زندگیش نیستن.

.

.

.

من قراره چی بشم؟ کی بشم؟


راستش من متنای خوبی مینویسم. یعنی مینوشتم. تو اینستاگرام. پست یا استوری.

یه وقتایی انقد پیچیده و گنگ و عجیب میشد که خودمم نمیفهمیدم اونموقع که داشتم مینوشتمش به چی فکر میکردم؟

تا وقتی که اون از اینستا رفت. انگار که دیگه هیچکس نبود اونجا. دیگه دلم نمیخواست بنویسم. نه اینکه ارادی دلم نخواد. یهو میدیدی دو هفته گذشت و من حتی یه استوری هم نذاشتم.

دلم گرفت. نمیدونم از چی دقیقا؟

ولی زندگیم، با اینکه دلگیریاش کمتر شده، روزای خوبش بیشتر شده، وابستگیام کمتر شده، یه جور خاصی میترسونه منو.

اگه این زندگی اونی نباشه که میخوام چی؟

راستش رو بخوای همیشه میدونم که این زندگی اونی نیست که میخوام ولی اون زندگی ای که میخوام هم مالِ کتاباس. این آرامشی که توش میبینم واسِ کتاباس.

پریشب که نزدیک تر از همیشه خوابیده بودیم کنارهم، یه لحظه از خواب بیدار شدم بیدار بود اونم، پرسید بیداری؟ گفتم آره

گف ناراحتی؟ دستشو بوسیدم و گفتم نه

بغلم کرد. 

لبام چسبیده بود به گونش ولی نمیبوسیدمش.

تو همون حالتِ خواب و بیداری هم میدونستم نباید اینکارو بکنم. 

حالا تو این حالتی که هرشب که آرزوش رو میکنم میدونی به چی فکر میکردم؟ به اینکه الان چه اتفاقی داره میفته؟ الان با این ورودی ها باید چیکار کنم؟ چجوری اینو کامپایل باید بکنم؟

میفهمی چی میگم؟ من میخواستم احساسم رو کامپایل کنم. من ترسیدم از اینکه نمیتونم همچین ورودی ای رو کامپایل کنم. ترسیدم از اینکه نمیتونم مهندسِ خوبی بشم. همون لحظه ای که باید به هیچی غیر از حس کردن انگشتاش روی موهام فکر نمیکردم

بعد که بیدارتر شدم. که فهمیدم چه خبره. محکم تر گرفتم گردنشو.

ولی خب دوست داشتنش تنها ترم میکنه.خیلی تنها.

.

.

.

نمیتونم بگم نمیخوام مهندس بشم. نمیخوام بگم نمیتونم مهندس بشم. ولی دلم یه زندگی میخواد شبیه "یک عاشقانه ی آرام" که دغدغه هام پر کردن وقتم با ساز زدن و نقاشی و کوه رفتن و اینا باشه.

میدونم منافاتی ندارن باهم. ولی خب وقتی پایه ی زندگیت رو درسای فنی باشه، وقت گذاشتن واسه چیزای دیگه شبیه اجبار به نظر میاد.

استاد میگف باید به حرف زدنت به رفتارت به وجناتت به افکارت بیاد که مهندس کامپیوتری اونوقت من چی؟ ببین کجای کارم.

دلم گرفت.

خیلی زیاد.


اومدم کتابخونه دو سه ساعت درس بخونم خیر سرم، کتابی که میخواستم موجود نبود. منم نمیتونم همون لحظه هدفمو عوض کنم یه چیز دیگه بخونم :/

خلاصه که الافیم اینجا تا کلاس ساعت 1 ام شروع شه -_-

خب حالا بذار یکم حرف بزنم

مریم چندوقته درگیر یه کاری شده که خیلی وقتش رو باهاش میگذرونه، عملا دیگه باهم حرف نمیزنیم.

با مهتاب حرف زدم چند روز پیشا، درمورد خودمون، درمورد ترس هام. میگفت تو سعید رو نادیده میگیری، میگف اشتباه برداشت کردی، میگفت نمیفهمم اگه تو رفیقم نیستی پس کیه.

آدما حرف زیاد میزنن میدونی.

مهتاب همیشه خوب حرف میزنه. ولی نه جوری که فکر کنی دروغ میگه. چون بعدش رفتارش اصلا عوض نمیشه. که مثلا فکر کنی به خاطر چیزایی که گفتی داره بیشتر بهت توجه میکنه و این حرفا.

مثلا میبینی یهو دو روز میشه که هیچ خبری ازش نیس. قاعدتا منم این مدلی ام که پیچ نمیشم به کسی. خدایا باورم نمیشه یه آدم بتونه انقدر خواستنی و خفن و حال بهم زن باشه. یه وقتایی دلم میخواد مغزشو بجوعم.

فائزه دیروز نوشت مثل سگ دلم تنگتوته. نوشتم من دلم تنگ نیست.

دوست ندارم این مدلی رو.

خب این یه واقعیته که دوریِ جسمی، ذهن هارو هم دور میکنه. قبول دارم هرکی برای خودش یه زندگی ای ساخته که من نباید توقع داشته باشم قسمتِ مهم تر اون زندگی من باشم. ولی خب راستشو بخوای یه جورایی ناراحت کننده اس که من جزو قسمتِ مهم زندگی هیچ آدمی نیستم.

شبیه عنصرهای ستون آخر جدول مندلیف. عنصرِ آخرِ گازهای نجیب. با هیچ عنصر دیگه ای ارتباط نداره همونقدر تک. همونقدر منفرد.


به یه حجمی از حماقت رسیدم که "قربونت" رو توی چتمون سرچ کردم ببینم کدوم بیشتر گفته قربونت برم.

اولاش اون میگف

بعدش فقط من گفتم

بعد به این نتیجه رسیدم که دیگه نمیگم تا به اون تعداد اون بگه.

بعد دیدم چه نتیجه ی احمقانه ای چرا همچین کاری رو کردم اصلا؟

بعد دیدم با حجم عظیمی از دلتنگی مواجهم که هیچ چاره ای واسش نیس.

چون پی امامو هفت هشت ساعت یه بار جواب میده

درنتیجه نمیتونم همه دلتنگیمو یه بارکی بهش بگم. هشت ساعت یه بارم خیلی زیادی به نظر میرسه. خسته میشه.

پس مجبورم تو ذهنم باهاش حرف بزنم. که خیلی غم انگیز تره.

دوستاش دوروبرشن. صبح پی ام داد کاش اینجا بودی. گفتم خوبه که حس کردی نیستم. بعد از دو روز پی ام داده بود. مثه سگ خوشحال بودم نبودنمو حس کرده. میتونستم تا شب از دلتنگیام بگم براش. ولی دوستاش دوروبرشن به هرحال. جواب نمیده و اذیتم میکنه. اذیتم میکنه. اذیتم میکنه.


واقعیت اینه من حس میکنم دوست داشتنش باعث میشه حوصلم سر نره

وگرنه چه دلیلی میتونه داشته باشه که یه روزایی مثه دیوونه ها دلم میخاد باهاش حرف بزنم و بغلش کنم یه روزایی حتی واسم مهم نیس بدونم حالش خوبه یا نه

خوب اینکه مشخصه عشقی درکار نیس

ولی ای کاش همینقد تفریحی هم دوسش نداشتم. حس خوبی نداره.

.

.

.

دارم جوری که دوست دارم زندگی میکنم

و متاسفانه تا شروع ترم جدید بیشتر وقت ندارم.

جدا خوش به حال اونایی که رشتشون رو دوست دارن. 

.

.

.

هممون یه چیزایی رو دوست داریم داشته باشیم که تو زندگیه بقیه است.

منم همینطور

ولی هیچوقت دلم نخواسته زندگیه کس دیگه ای رو داشته باشم

مال خودم خوبه

فقط یه سری تغییرات نه چندان جزیی نیاز داره

تغییر سطح خواسته هام

تغییر احساساتم، دقیق تر اگه بخوام بگم حذف کردن احساسم

.

.

.

تختِ جدید خریدم.

فکر کردم باهم جا میشیم روش؟

بعد یادم افتاد جوابِ جانم ام  رو با هیچی دادی

یادم افتاد باید احساسم رو حذف کنم

پس دیگه برام مهم نیس کی میای تهران.

(از این مدل گول زدنا)

شما نشنیده بگیرین.


دیشب واسش نوشتم 

فرزانه دلش گرفته

فرزانه حس میکنه دیگه هیچوقت قرار نیست خوشحال باشه

فرزانه میخواد الان تو اون قطار باشه 

فرزانه یه ذره ام خسته اس

فرزانه داره گریه میکنه

فرزانه دلش بغل میخواد

سین نزد

صبح نوشتم

مهتاب همیشه دیر میبینه این چیزارو

بعد همه ی پیامامو پاک کردم

ده دیقه بعدش پیام داد که رسیده و از این حرفا

حتی اگه واقعا نخونده باشه هیچکدومشو، حالا حالاها نمیتونم مثل آدم باهاش حرف بزنم

چون فرزانه خیلی بیشتر از یکم خسته اس.


اون کانال عاشقانه هه که گفتم رو زدم :)

اگه میبینید اینجا کمتر چسناله میکنم به خاطر همینه

اونجا بی ادب ترم.

راحت ترم.

خودشم عضوه و حداقل میدونم که میخونه.

همشم به اون ربطی نداره یه سریاشو عشقی میذارم

دوست داشتین جوین شین

لاتوس سرچ کنین میاره 

آدرسشم @latuos 

.

.

.

ولی دلم نمیاد از دیروز ننویسم اینجا

خیلی خوش گذشت خیلی خیلی

خیلی دوسش داشتم. خیلی دوست بودیم باهم. خیلی خنگ بودیم.

گف کسایی که به من نزدیک میشن دوحالت دارن یا چیزن یا از اون بچسبای ول نکنن

خندیدم و گفتم تو خودت نمیفهمی چقد نفوذ میکنی تو آدم

گف الان دیگه حداقل اینجوری نیستم

گفتم هیچ فرقی نکردی

و مثل همه ی وقتای دیگه احساسمو نگه داشتم واسه خودم.

بذار دوست بمونیم. اصلا دلم نمیخواد خرابش کنم.


من حتی به دیدن ستاره های بالای صفحه هم عادت کردم. بیام ببینم خاموشه دلم میگیره.

ینی اونایی که من رو میخونن هم همچین حسی دارن بهم؟

چه عجیبه که به همچین چیزی فکر میکنم.

همیشه از وابسته شدن میترسیدم. همش دارم تلاش میکنم هیچ کس برام مهم نباشه. میخوام یه مدل زندگی رو پیدا کنم که توش احساسم به آدما کمترین نقش رو داشته باشه. ولی خب میدونی همش یه جورایی گول زدن خودمه.

چون حتی بعد از سه ماه دور بودن از هم، همون موقع که فکر میکردم حالا دیگه میتونم تنهاترین باشم، دیدم نمیشه حداقل من آدمش نیستم

فقط یه سره دارم مغز خودمو با اینجور فکرا از هم میپاشونم

.

.

.

پاشید بیایید لاتوس. حال میده

@latuos

یکم مستهجنه ولی خب.


همون شبی که داریم فیلم میبینم باهم
همونجوری که لش کردم تو بغلت
بخوام سیگار بکشم، تو نذاری
بگم فقط همین یه بار
بعد خودت سیگارو بذاری بین لبام، روشنش کنی واسم
بعد که سیگار تموم شد، فیلم هم تموم شد
که خواستیم بخوابیم
زل بزنم تو چشمات، بعد به لبات
التماس کنم همین یه بار.

یادمه یه بار تقریبا سه روز شد که خبر نداشتیم ازهم.

پیام داد عجب جده ای هستی.

قبل ترش سه روز یه بار همو میدیدم

قبل تر ترش هرهفته یا هر دو هفته پیش هم میخوابیدیم تا نزدیکای صبح حرف حرف حرف

حالا الان تقریبا دو هفته اس ندیدمش، پیامم شاید سه چهار روز یه بار در حدِ خوبی؟

میدونی آدم دلش واسه قبلناش تنگ میشه.

آدم دلش واسه باهم بودناش تنگ میشه.

میدونی، کمرنگ شدن رابطه درد بدتریه تا تموم شدنش.

وقتی آروم آروم زندگیامون از هم فاصله میگیره، دیگه لحظه ی سوگواری وجود نداره.

لحظه ی غصه وجود نداره. اشکی وجود نداره.

فقط یه غم، به بزرگیه روزای از دست رفته، به عمقِ لحظه های نبودن.

.

.

اون روز که داشت برای همیشه میرفت،

اون روزیی که میشد از رفتن حرف زد،

از فراموش شدن حرف زد، 

میشد قولِ نرفتن داد،

میشد سر رو شونه گذاشت و مطمئن شد،

اون روزا اگه همه چی تموم شده بود الان ترسِ کمرنگ شدن مغز رو فلج نمیکرد


منتظر بودیم اسنپ بیاد. میخواست بره راه آهن. میخواست بره.
برگشتم بغلش کردم.
گفت منم دلم برات تنگ میشه ولی این موقعیت واقعا عجیبه.
خندید.
خندیدم.
نفهمید چقدر منتظر اون لحظه بودم.
.
.
.
میدونم هرچی کمتر نزدیکش باشم به نفع خودمه
ولی دلم که نمیدونه قلبم که نمیفهمه
تظاهر به دوست نداشتنش خیلی ضعیفم کرده

راضیم نمیکنه

هیچی راضیم نمیکنه

نوشتن، خوندن، حرف زدن، خوابیدن،،،

هیچی 

احساس میکنم به یه چیز جدید نیاز دارم ولی نمیدونم چی

دلم میخواد دیده بشم، شنیده بشم.

دوستام

دوستام از همه بیشتر رو اعصابمن

دوستشون دارم. دوست داشتنشون اذیتم میکنه. حس مالکیت ندارم بهشون ولی میخوام هروقت که میخوام باشن.

هی کانالِ جدید، پیجِ جدید، سر رسید جدید. ولی هیچ کدوم راضیم نمیکنه.

.

.

.

میدونی مشکل کجاست؟

آدم باید دلش گرم باشه. گرمِ بودنِ یه نفر. گرمِ توجه کردنش.

حالا بقیه هزار بارم بیان منتتو بکشن بهت توجه کنن، بازم ته دلت خالیه خالیه

خالی از بودنِ اون یه نفرِ خاص


خیلی وقت بود که تو دلم نگه داشته بودم دل تنگیمو.
گفتم میدونی چیه؟
سین نزد، یعنی همون لحظه نزد
فک کنم منتظر بود که بگم چیه
آخه میدونی؟ جونش درمیاد یه کلمه اضافه حرف بزنه، نمیتونه خودش بپرسه چیه
خودم نوشتم نمیدونم چیه
سین زد
گفت عن تو این وضعیت.
حتی واسش مهم نبود بدونه چیه.
حتی واسش مهم نبود بعد از دو روز پی ویشو چک کنه
حتی براش مهم نبود آهنگی رو که فرستادم گوش بده.
هیچ وقت هیچی براش مهم نبود.
.
.
مثل همه ی وقتا درجواب حرفم نوشت "هوم"
گفتم هوم و زهرمار
گف همینه که هست
گفتم اگه میفهمیدی چقد دلم میخواد باهات حرف بزنم اینجوری جوابمو نمیدادی
گفت خوب حرف بزن چرا اینجوری میکنی
گفتم باشه
گفت باشه یعنی بازم حرف نمیزنی؟
گفتم حرف خاصی ندارم
گفت باشه
همین
باشه
.
.
اشک دیگه نمیچکه. کاش میچکید.
برمیگرده تو مغزم. مغزم پر از اشکایی که نمیریزه. پر از احساسی که به زبون نمیاد. پر از غروری که داره منفجرش میکنه.

تا حالا تو زندگیم هیچ کس انقدر برام مهم نبوذه که راجع به بودن یا نبودنش تصمیم بگیرم.
همیشه یا بودن، یا اگر نبودن هیچ وقت نفهمیدم چجوری رفتن
ولی الان فرق میکنه
راستش رو بخوای حس میکنم تقاص اون رفتناییه که نفهمیدمشون
میخوام از زندگیش برم
میدونم نمیفهمه، میدونم مهم نیس براش، میدونم تلاشی نمیکنه، ولی اونموقع حداقل میدونم که آقا ندارمش
پس واسه هفته ای یه بار بیرون رفتن و یه پی ام خودزنی نمیکنم
حداقل میدونم باید غصه ی چی رو بخورم
دو هفته ی غم انگیزی بود
فهمیدم آخرین کسیه که تو دنیا میتونم به عنوان رفیق روش حساب کنم
هرچند از همه بیشتر تو دنیا دوسش دارم
ولی وقت رفتنه
این هفته که نباشم میشه سه هفته
خیلی حرفا دارم
خیلی بغض دارم
نمیدونم به کی بگم
نمیدونم باید چیکار کنم

گفتم من خیلی دلم تنگ میشه

گفت مردم دلشون تنگ میشه چیکار میکنن؟

هیچی نگفتم

گفت میدونی که منم دلم تنگ میشه؟

هیچی نگفتم

گفت میدونی؟

هیچی نگفتم

دستشو کشید رو چشمم 

گفت گریه؟

هیچی نگفتم

بغلم کرد 

سرم دقیقا روی گردنش بود

نمیتونستم بیشتر از این تو اون حالت بمونم

سرمو چرخوندم اون طرفی

بغلش رو تنگ تر کرد

گریه کردم


دیروز اومدم نشستم باخودم و خدا قشنگ منطقی حرف زدم
یه قولایی ام به یکی دادم که حالا دلم نمیخواد بگم
قرارمون شد تا چهل روز. تا اربعین. تا وقتی حرمش رو ببینم.
بعد امروز گفتم خب
من که بهش فکر نمیکنم، ما که دیگه حرف نمیزنیم باهم، بذار همینجوری بهش بگم که دلم براش تنگ شده. من که واقعا دلم تنگ نشده
بعد که فرستادم هی چشمم میخورد به جمله ام و به اسمش و به پروفایلش و بعد هی میگفتم خب یه جمله ی معمولی به یه دوست معمولیه دیگه. من زیر قولم نزدم.
دوساعت بعد دیدم نوشته "منم. یه هفته س"
نفسم گرف
هی خوندمش. هی گفتم نامرد پس چرا ده روزه حرف نمیزنی. هی باخودم حرف زدم. 
آخر گفتم نه منظورش این بوده که یه هفته بیشتر نمونده همو ببینیم.
باز دلم آروم نشد
غصه م گرفت از خودم
از اینهمه ضعیف بودنم از اینکه چرا دقیقا فردای مذاکره ام با خدا؟
چرا آخه چه مرگم بود.
اینهمه تحمل کرده بودم
اصلا حالم خوب نیس نمیدونم با خودم چیکار کنم.
میدونم بیاد تهران کار تمومه. باز دوباره وا میدم. اه لنت بهش چجوری آخه بغلش نکنم. چجوری بهش فکر نکنم. چجوری گریه نکنم
میدونی چیه
اگه بود راحت تر بود.
اگه رفیق بود راحت تر بود.
هم میخوامش، هم به خاطر خودم نمیخوامش.
من هیچ وقت آدم معامله نبودم.
همیشه وقتی به خدا قول میدادم، یه ساعت بعدش میزدم زیرش.
تازه اونموقع ها سر جونم شرط میبستم! 
.
.
ینی یه هفته س داره بهم فکر میکنه؟
نمیتونم یه ثانیه ام به این جمله فکر نکنم
تا سر انگشتای پام بی حس میشه
هم از ذوق، هم از ناراحتی جواب ندادم ینی فقط نوشتم "هوم"
بعد هی فکر میکنم نکنه ریده باشم توحالش باز حالم بد میشه
به جهنم دیگه یه هفته دیگه میبینمش
میمیرم من تا اونموقع
.
.
سر تا پا تناقضم
بغض دارم
گریه دارم
خیلی تنهام.

امروز که داشتم با اتوبوس برمیگشتم، تویه لحظه خاطره ها شبیه یه بوی آشنا از ذهنم رد شد

انقد شدید بود که دلم خواست سرم رو بذارم شونه ی بغل دستیم و دستش رو بگیرم و محکم نگهشون دارم

ولی بغل دستیم یه دختره بود که داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و هیچ رقمه دلش نمیخواست سرش رو بچرخونه اینطرفی

پس چشمامو بستم و به دو هفته ی دیگه این موقع فکر کردم

شاید یکی از دستاشو قطع کنم برا همیشه پیش خودم نگهشون دارم.

از اتوبوس که پیاده میشدم خیلی جدی به این قضیه فکر کردم

اونوقت حتی میتونم اشکام رو با دستش پاک کنم.

چه رمانتیک :)


اگه از هفت صبح مثل بچه های منظم هِلِک هِلِک پاشدید رفتید دنبال علم آموزی، لطفا به علم آموزی ادامه بدید و با پیام "امروز نمیام" به هیچ وجه امید خودتون رو از دست ندید و به تلاش برای رسیدن به هدفتون ادامه بدید.

تراست می.

پشیمون نمیشید.

.

.

اگه اکانتم دیشب مسخره بازی درنمیاورد الان به جای پست انگیزشی داشتید یه پست چسناله ی خفن میخوندید :)

.

.

هیجان زده که میشم یه چیزی ته گلوم نزدیکای انتهای دماغم ترشح میشه که واقعا احساس خشنودی رو بهم القا میکنه.

فک کنم یه چیزی تو مایه های اشک شوق آدمای عادیه :/

آیم سو هپی

و دلتنگ هم نیستم

پی ام آخریمون تو تلگرام با "حاج خانوم اگه بتونم بیامم فردا میام" تموم شد

دعواهه تو اس ام اس بود  :)

به یه ورم که چهار روزه خبر ندارم مرده اس یا زنده


اومدنش طول کشید، خوابم برد

بیدار شدم دیدم خوابیده کنارم

همینجوری نگاش میکردم یه دفعه چشماش رو باز کرد 

گف خوبی؟

گفتم اره

گف چیزی نمیخوای؟

گفتم نه

گف مطمئن؟

گفتم بغل

.

.

انقدر کیف میده وقتی خوابه دستاشو بگیری بچسبونی به صورتت چشماتو ببندی برای همیشه کنارت تصورش کنی

.

.

گف تو شبا کلا نمیخوابی نه؟

خواستم بگم حیف نیس شبایی که کنارتم رو بخوابم؟

به جاش گفتم دیشب که خوب خوابیدم

.

.

حرف زدن باهاش خوبه

بچه بودم قبلا،

من فقط میخوام رو بودنم حساب باز کنه

همین.


هیچ جا جای من نیست
هیچ احساسی مال من نیست
هیچ موفقیتی خوشحالم نمیکنه
از تک تک لحظه های فکر کردنم متنفرم
یه روز باید خودم رو بندازم سطل آشغال
از این شخصیتِِ بی محتوا خسته م
.
.
ولی ندیدن بهتره از نبودنش؟
.
.
آخ که دلم لک زده واسه یه لحظه خودم بودن
این روزا پر شدم از دوست داشتنِ آدمای زندگیم
حس میکنم یه منِ از دست رفته دارم
یه من که شده برای بقیه، که خوششون بیاد، که ناراحت نشن، که تصورشون عوض نشه، که ازم خسته نشن؟
.
.
گفت من همینم که هستم ولی تو اگه یکی بیاد تو زندگیت، دیگه نیستی
دلم گرفت

قرار بود صبونه بهم شیر عسل دارچین بده

بعد نشد

بعد من رفتم خونه

بعد زنگ زد که شب بریم فلان جا

بعد رفتیم

بعد هی راه رفتیم 

بعد یه جا نشستیم

بعد از تو کوله اش فلاکسشو دراورد

شیرعسل دارچین آورده بود

بعد خوردیم

بعد برگشتم

.

.

وقتی میخواد دستمو بگیره سر انگشتاشو نزدیک دستم میکنه، بعد نوبت منه که دستشو محکم بگیرم

انقد اون لحظه ی نزدیک شدن رو دوست دارم :)


اینکه رفیق باشم برام سخت نیست
میدونی کجاش سخته؟
اونجا که از آدم خوبه ی داستان بودن خسته ای ولی حتی یه شونه واسه گریه کردن نداری
اونجا که همه به روابطتت و دوستات حسودیشون میشه ولی تو حتی نمیتونی به یکیشون بگی چه مرگته
اونجا که گریه هاشون رو بغل کردی ولی تا میای از خودت بگی، میخوری به یه دیوار محکم.
آدما دوست دارن از خودشون حرف بزنن از خودشون بگن، حتی از تو بگن از روابطشون بگن، ولی نشنون
.
.
دیشب دلم گرفت
دیشب تنها نبودم، ولی تنهایی گریه کردم

نوشت

"من یه وقتایی راحت نیستم بهت بگم بریم بیرون

میدونم تو دلت میخواد بریم بیرون

ولی میدونم به هر دلیلی رو مودش نیستم

میفهمم ک ناراحت میشم از اینکه میدونم تو میخوای باشیم با هم ولی نمیام،اما ترجیح میدم فیک نکنم چیزیو ک طولانی مدت عمیق بمونه رفاقت بینمون

روش احمقانه ایه شاید

ولی الان خیلی بیشتر از قبل حتی باهات راحتم و خیلی بیشتر احساس نزدیکی میکنم"

گف ولی تو نرین 

خواستم بگم تو نریدی فقط ترسیدی 

به جاش گفتم اون ریدنا هم لازم بود

.

.

میدونی؟

هرچی میگذره، بیشتر میفهمم چقد زیاد دوسش دارم


خوابش نمیبرد

نمیدونستم چیکار کنم

گرم بود، خیلی گرم بود

میدونستم نباید نزدیک تر شم

ولی نمیتونستم بیشتر از این این وضعیت رو تحمل کنم

پشتش رو کرده بود بهم

دستمو گذاشتم رو شونش یکم کشیدمش سمت خودم گفتم برمیگردی اینطرف؟

گف نه

گفتم تو رو خدا

نشست لبه تخت سرش رو گرفت تو دستش 

رفتم عقب تر

پاشد رف تو تراس

داشتم از بین پرده و دیوار نگاش میکردم

وایساده بود رو به روی تهران

همینجور که داشتم به این صحنه نگاه میکردم فکر کردم چقد شبیه فیلما

ولی واقعی بود

ولی ناراحت بودم

ولی گریه میکردم

وقتی برگشت بیشتر رفتم گوشه تخت

گف ببخشید

هیچی نگفتم 

تخت یه نفره بود نمیتونستم دورتر از این شم دستش خورد به بازوم رفتم عقب تر کمرم چسبید به دیوار

فهمید

اونم عقب کشید

نمیدونم چقد گذشته بود، نمیدونم خوابیدم یا نه

فقط حس کردم پیشونیم رو بوس کرد

رو بالش نبودم سرم پایین تر از سینه اش بود، لبم رو نزدیک دستش کردم دستش رو گذاشت پشت کمرم کشید سمت خودش

اذان صبح که شد با چشم باز خیره شدم به سقف فقط به این فکر کردم یه دقیقه ام نخوابیدم؟

سرم انقد درد میکرد دلم میخواستم چشمام رو از کاسه اش دربیارم

صبح گفتم یه قرص میدی

قرص رو گذاشت تو دستم تا آب بیاره خوابم برد

آب رو داد بهم 

خوردم و  باز همینطور که لیوان تو دستم بود خوابم برد

بیدار که شدم دیدم رفته

کلید روی میز بود

پیام دادم رفتی؟

گفتم کلیدو چیکار کنم؟

گف ببر با خودت

میدونستم به این زودیا نمیبینمش

میدونستم به خاطر یه کلید هی باید تایم ست کنیم

میدونستم همین یه شب ام کلی کاراشو عقب انداخته

گفتم گذاشتمش فلان جا

رفتم

همش یه شب تا صبح بود

یه شب بدون هیچ حرفی

چقدر حرف داشتم چقدر چقدر چقدر

ولی خب این روزا خسته تر از این حرفاس که بشه حرف زد باهاش

یه شب تا صبحِِ ساکت بیشتر نبود ولی از همون لحظه مغز لعنتیم داره بهش فکر میکنه

حتی یه لحظه ام راحتم نمیذاره

کاش یک بار راجبش حرف میزدیم

نمیتونم اینهمه احساس رو به تخمم بگیرم

دلم تنگ میشه

خیلی دلم تنگ میشه


هم تلگرام پاک کردم هم اینستا

حالا دیگه غیر از اینجا هیچ گور دیگه ای چیزی نمینویسم

تو این یه هفته انقد که فشار عصبی وارد کردن بهمون حس میکنم مغزم داره منفجر میشه

هیچ خبری مثل خبر پریروز انقد ذهنمو درگیر نکرده بود

ولی انقد که مردم شر و ور میگن تو شبکه های مجازی رسما دلم میخواست رو صورت تک تکشون بالا بیارم

خب هر وری هستی بمون دیگه چرا طرف مقابلو میکوبونی چرا فحش میدی چرا دروغ سرهم میکنی

آخه به عنم که کدوم خری چی گفته یه خر دیگه چه گوهی خورده

انقددد اطلاع سطحی و دست پایین و به درد نخور به خوردمون دادن که زندگیمون شده مزخرفات

هیشکی قد گوز حالیش نیست ولی همه دهنشون مثه سگ بازه هی زر میزنن

حرف مفته دیگه پول که نمیدن پاش

به خدا که هیچ کس حتی یه ثانیه فکر نمیکنه چی عر میزنه

عین یه مشت حیوون فقط بهم میپریم

حالم از خودمو سطح زندگیم بهم میخوره

حالم از همه چی بهم میخوره


تا حالا با قلب خالی گریه کردی؟
انقدر گریه میکنی که چشمات از کاسه بزنه بیرون
انقدر بی دلیل و انقدر زجر آور گریه میکنی که حتی خودتم دلت واسه خودت میسوزه
بعد از اونهمه تلاشی که واسه دوست نداشتنش کردم، دیدنِ عشقش و حال خوبش و اینکه ازم توقع داشت همه ی عاشقانه هاشو بشنوم کم کم کم کم همه ی توانم و گرفت
زنگ زدم بهش، فقط گریه کردم 
گفت برو بخواب گفتم نمیبره 
گفت انقد گریه کن تا خوابت ببره
گفت بیا باهم بخوابیم
گفتم نیستی که
گفت فقط گوشی رو قطع نکن
فقط گریه میکردم
نمیفهمید چمه، فک میکرد یه دلتنگی معمولیه، نمیفهمید چی رو از قلبم گرفته
گفتم باید حرف بزنیم
گف الان یا بعدا؟
گفتم بعدا
حالا از اون روز، هر روز و هر ساعت، هروقت یه لحظه کنترل ذهنمو از دست میدم میبینم خیره شدم به یه نقطه و دارم باهاش حرف میزنم
انقدر حرف میزنم تا اشکم درمیاد
تکرار تکرار تکرار
نمیدونم کی میبینمش، نمیدونم اگه بتونم ببینمش هم میتونم حرف بزنم یا نه
نمیدونم
ولی اگه نگم میمیرم
دیگه نمیتونم اینطوری
نمیتونم انقد ذهنمو مشغول کسی نگهدارم که حتی براش مهم نیست کجام.
اینکه هرلحظه یادم میاره چه چیز قشنگی رو تو زندگیم ندارم
که بفهمم هیچ وقت عاشق نمیشم
.
.
چه بد حالیه حس بی پناهی
زمین افتادن از بی تکیه گاهی
تصورکردنای اشتباهی
رسیدن از سیاهی به سیاهی

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سایت متاهلین Jennifer کتابخانه دبیرستان نمونه دولتی آزادگان Kristen دانلود رایگان نمونه سوالات برق ساختمان درجه 2 با جواب بلیط ارزان مطالب روانشناسی میکرودرم خوب Adam