دیروز اومدم نشستم باخودم و خدا قشنگ منطقی حرف زدم
یه قولایی ام به یکی دادم که حالا دلم نمیخواد بگم
قرارمون شد تا چهل روز. تا اربعین. تا وقتی حرمش رو ببینم.
بعد امروز گفتم خب
من که بهش فکر نمیکنم، ما که دیگه حرف نمیزنیم باهم، بذار همینجوری بهش بگم که دلم براش تنگ شده. من که واقعا دلم تنگ نشده
بعد که فرستادم هی چشمم میخورد به جمله ام و به اسمش و به پروفایلش و بعد هی میگفتم خب یه جمله ی معمولی به یه دوست معمولیه دیگه. من زیر قولم نزدم.
دوساعت بعد دیدم نوشته "منم. یه هفته س"
نفسم گرف
هی خوندمش. هی گفتم نامرد پس چرا ده روزه حرف نمیزنی. هی باخودم حرف زدم. 
آخر گفتم نه منظورش این بوده که یه هفته بیشتر نمونده همو ببینیم.
باز دلم آروم نشد
غصه م گرفت از خودم
از اینهمه ضعیف بودنم از اینکه چرا دقیقا فردای مذاکره ام با خدا؟
چرا آخه چه مرگم بود.
اینهمه تحمل کرده بودم
اصلا حالم خوب نیس نمیدونم با خودم چیکار کنم.
میدونم بیاد تهران کار تمومه. باز دوباره وا میدم. اه لنت بهش چجوری آخه بغلش نکنم. چجوری بهش فکر نکنم. چجوری گریه نکنم
میدونی چیه
اگه بود راحت تر بود.
اگه رفیق بود راحت تر بود.
هم میخوامش، هم به خاطر خودم نمیخوامش.
من هیچ وقت آدم معامله نبودم.
همیشه وقتی به خدا قول میدادم، یه ساعت بعدش میزدم زیرش.
تازه اونموقع ها سر جونم شرط میبستم! 
.
.
ینی یه هفته س داره بهم فکر میکنه؟
نمیتونم یه ثانیه ام به این جمله فکر نکنم
تا سر انگشتای پام بی حس میشه
هم از ذوق، هم از ناراحتی جواب ندادم ینی فقط نوشتم "هوم"
بعد هی فکر میکنم نکنه ریده باشم توحالش باز حالم بد میشه
به جهنم دیگه یه هفته دیگه میبینمش
میمیرم من تا اونموقع
.
.
سر تا پا تناقضم
بغض دارم
گریه دارم
خیلی تنهام.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه عمومی قدس دیجیتال مارکتینگ تاسيسات بدادم برس گروه آموزشی انداد مدل ابرو تاتو موقت شابلون اسپری بدن 1398 آشپزخونه نکته هاي آرايشي گالري طلا سراج