امروز که داشتم با اتوبوس برمیگشتم، تویه لحظه خاطره ها شبیه یه بوی آشنا از ذهنم رد شد

انقد شدید بود که دلم خواست سرم رو بذارم شونه ی بغل دستیم و دستش رو بگیرم و محکم نگهشون دارم

ولی بغل دستیم یه دختره بود که داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و هیچ رقمه دلش نمیخواست سرش رو بچرخونه اینطرفی

پس چشمامو بستم و به دو هفته ی دیگه این موقع فکر کردم

شاید یکی از دستاشو قطع کنم برا همیشه پیش خودم نگهشون دارم.

از اتوبوس که پیاده میشدم خیلی جدی به این قضیه فکر کردم

اونوقت حتی میتونم اشکام رو با دستش پاک کنم.

چه رمانتیک :)


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اطلسی های تر ((salamataneh)) راهنمایی برای بهداشت و سلامت یک دو سه صنعت Sheryl طرح درس سواد آموزی اجاره و فروش صندلی کنفرانسی Crystal